ناگهان یادم آمد که غربت یکی از بدترین چیزهایی است که یک نفر در طول زندگیاش میتواند تجربه کند.برای احساس غربت کردن هم لازم نیست راه دوری برود، مثلا حتما در یک سفیه فضایی باشد با کاهویی که پرورش میدهد و تک آدم ِ داخل لباسهای نقرهای که با میکروفون با او ارتباط برقرار کند، یا بلند شود برود آنسوی دریاها، توی یک قاره دیگر با آدمهایی با زبانی دیگر ارتباط برقرار کند و نتواند و احساس بیچارگی عین ِ خون در رگهایش بپیچد و بدنش را پر کند، آدم میتواند در خانهی خودش غریب باشد.وقتی "غریب" را تایپ میکنم، امامهای شیعه در ذهنم میآیند و داستانهای خسته کننده طولانی از اسیرها و اینجور اتفاقها، ولی واقعیت این است که غربت مثل باران تابستان، عین ِ تیر غیب، در طول روز به هرکسی میزند، شاید حتی روزی چند بار.
"زدن" بهترین فعلی است که میشود کاری که غربت با آدم میکند را با آن توصیف کرد، چون غریبی آدم را کتک میزند، غربت میتواند یک شب در تخت خودتان در خانه خودتان به شما بزند، شاید وسط ِ عروسی ِ بهترین دوستتان، در شادترین لحظه، غربت میتواند پشت فرمان یک پراید قراضه دسته چندم، به آدم بزند، یا در صندلی عقب تاکسی های خطی ِ غرب تهران، غربت میتواند با اولین قطرههای برف، دم صبح روی سر آدم ببارد.و همینطور، مثل شادی، مثل لذت، شکلهای مختلفی بپذیرد و پشت ِ سر هم آدمیزاد را غافلگیر کند.
همین.